روزی پسربچه ای شیرفروش برای فروختن شیر گاو به بازار رفت ، در حالی که پارچ پر از شیر روی سرش بود ، شروع به خیالبافی در مورد کارهایی که میتوانست پس از فروختن شیر انجام بدهد. او با خود میگفت: با پولی که از فروش شیر بدست می آورم صد جوجه میخرم و آن ها را در حیاط پشت خانه ام نگه میدارم . وقتی بزرگ و تبدیل به مرغ و خروس شدند، آن ها را به قیمت خوبی در بازار می فروشم. ... در حالی که به راه خود ادامه می داد دوباره با خود گفت: بعد دو بز میخرم و آن ها را در چمنزار کنار خانه ام بزرگ می کنم . وقتی کاملا بزرگ شدند ، می توانم آن ها را به قیمت خیلی بالاتری بفروشم.
... بعد در حالی که همچنان با خود خیالبافی میکرد ، گفت: بعد آن قدر پول بدست می آورم تا گاو دیگری بخرم. پس از آن ، شیر بیشتری برای فروش بدست می آورم. بعد پول خیلی خیلی زیادی به دست می آورم و ... . در حالی که این فکرهای خوش و شیرین را در ذهنش مزه مزه میکرد، از خوشحالی شروع به جست و خیز کرد. ناگهان سکندری خورد و نقش زمین شد. پارچ شیر روی زمین افتاد و شکست . همه شیر روی زمین ریخت. حالا همه رویاهای پسرک نقش بر آب شده بودند، او گوشه ای نشست و به گریه افتاد . . . نتیجه : جوجه رو آخر پاییز می شمارند
نظرات شما عزیزان:
|